شدم گمگشته ای گمراه در این شب های بارانی ...
نه راهی هست در رویم ،نه دل را هست جولانی ...
میان وحشت شبها ، چو میشی گم شدم از راه ...
نه گرگی هست اینجاها ، نه دل را هست چوپانی ...
روا شد بر دلم با غم ، به موج غصه بنشینم ...
چه باید کرد بی انصاف ، در این دریای طوفانی ...
شب از تنهایی ام بیدار ، سحر با غصه میبارم ...
چه تنهایم ، چه تنهایم ، در این دنیای ویرانی ...
قاصدک*(دلنوشته ای از قاصدک...)
[ سه شنبه 94/2/22 ] [ 10:42 عصر ] [ مهری هاشم زاده ]